نویسنده: مجید ملاّ محمّدی
منبع: کتاب آفتاب خانه ی ما
 
 
 
 
 
ابوالادیان تازه از مسافرت برگشته بود و خیلی خسته بود . پس عجله کرد، اما اول باید به خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) می رفت. وقتی به درِ خانه ی امام رسید، صدای گریه شنید . دلش فرو ریخت . مردم زیادی بیرون خانه ی حضرت جمع شده بودند . با نگرانی از چند نفر پرسید: چه خبر شده ؟ چرا از خانه ی امام ،صدای گریه می آید؟
آن ها فوری دست هایشان را جلوی صورت شان گرفتند و گریستند . ابوالادیان بیشتر نگران شد . بالاخره یکی از آن ها با ناراحتی گفت : مولایمان از دنیا رفته ! پاهای ابوالادیان شل شد . فوری کنار دیوار نشست و سرش را میان دست هایش گرفت و گریه کرد . روز تلخی بود . ابوالادیان که نماینده ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) بود ، نامه های زیادی را از شهر مدائن برای حضرت آورده بود . او اشک هایش را پاک کرد و برخاست. خیلی نگرانِ نامه ها بود . ابوالادیان باید هر چه زودتر نامه ها را به جانشینِ امام می رساند. اما جانشین او چه کسی بود؟! یاد حرف امام حسن عسکری(علیه السلام ) افتاد . ایشان قبل از آن که او به سفر برود ، گفته بود : وقتی به سامرا بازگشتی ، از خانه ی من صدای گریه و عزاداری می شنوی ... .
او با نگرانی پرسیده بود : آقای من ، اگر چنین شد چه کنم؟ و امام گفته بود : به کسی مراجعه کن که پاسخ نامه های مرا از تو بخواهد . او جانشین من است . او پرسیده بود :نشانه های دیگر او چیست؟
-کسی که بر جنازه ی من نماز می خواند.
و ابوادلادیان خواسته بود که باز هم امام نشانه ی دیگری بدهد! امام گفته بود کسی که از چیزهای درونِ همیان * تو خبر دهد . حالا ابوالادیان در بازگشت از مداین ، هم غمگین بود ، هم حیرت زده . او با غصه به درون خانه پا گذاشت . صدای شیون در اتاق ها بلند بود . ناگهان جعفر کذاب ** را دید . جعفر کنار در ایستاده بود و به میهمان ها خوش آمد می گفت . جلوتر رفت . با چیز عجیبی رو به رو شد . مردم یکی یکی دست او را می گرفتند و امامت بعد از امام عسکری (علیه السلام ) را به او تبریک می گفتند . تعجب کرد .
- یعنی او جانشین امام شده؟ او که بدنام است. تا به حال خوراکش شراب و کارش قمار بوده و با ساز و آواز سر و کار دارد! ابوالادیان خواست به جعفر بی اعتنایی کند ، اما مجبور شد به او سلام کند و با تردید به او تبریک بگوید . ناگهان خدمت کار امام عسکری (علیه السلام ) ، عقید ، پیش جعفر آمد و گفت : ای جعفر ، جنازه ی برادرتان کفن شد . برای نماز بیایید! جعفر تبسم کرد. ابوالادیان و چند نفری که در کنارش بودند ، تعجب کردند . جمعیت پشت سرِ جعفر به حیاط رفت . جنازه ی امام را به حیاط آوردند. صدای شیون زن ها بیشتر شد. ابوالادیان هم گریست . شیعیان جلوی جنازه صف بستند . جعفر جلو رفت و ایستاد تا نماز بخواند . تا آمد بگوید « الله اکبر» ، کودکی از یکی از اتاق ها بیرون آمد . سرها ناخودآگاه سمت او چرخید. او با ناراحتی پیش جعفر رفت . چهره اش گندم گون بود . ردای جعفر را کشید و گفت : ای عمو! برو عقب . من برای خواندن نماز بر جنازه ی پدرم سزاوار ترم! چشم های شیعیان از شگفتی درشت شد . جعفر بی آن که حرفی بزند ، مثل آدم های ذلیل ، ناله ای کرد و گریخت. ابوالادیان فوری از مردی پرسید: او کیست؟ مرد با خوشحالی پاسخ داد : او مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) است. تنها فرزند امام عسکری (علیه السلام ) ! مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) فوری تکبیر گفت و نماز شروع شد . بعد از نماز ، چند نفر امام عسکری(علیه السلام ) را در میان گریه و شیونِ دوست دارانش به خاک سپردند . ابوالادیان با کنجکاوی به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) نگاه می کرد . هنوز نمی دانست باید نامه ها را تحویل او بدهد یا نه. دایم به خودش می گفت : یکی از آن سه نشانه که امام عسکری (علیه السلام ) گفته بود ، درست در آمد ، اما دو نشانه ی دیگر چه؟!
ناگهان مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) را در مقابل خود دید که به او گفت : ابوالادیان ، پاسخ نامه ها را بیاور! ابوالادیان دست پاچه شد . با عجله و خوشحالی ، دست در خورجین برد و نامه ها را درآورد و در دستانِ ایشان گذاشت . مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) به اتاق رفت . ابوالادیان همان جا ایستاد و به درِ اتاق خیره شد . سپس کنار جمعی از شیعیان نشست . او باز هم به فکر فرو رفت و به کیسه اش نگاه کرد و با خود گفت : عجیب است. هنوز کسی سراغ همیان را نگرفته ... حالا چه کنم؟! باز منتظر ماند تا خادمِ امام عسکری (علیه السلام ) صدایش زد . سمت خادم رفت . خادم گفت : ابوالادیان تو هستی ؟!
- آری منم!
- مولایم مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) فرمودند ، در همیانی که نزد توست ، هزار دینار طلاست که ده دینارش فقط روکشِ طلا دارد!
ابوالادیان شادمان شد . آخرین نشانی هم درست بود . او همیانِ سنگین را در دستانِ خادم گذاشت . آن را شیعیانِ مدائن برای امام عسکری (علیه السلام ) فرستاده بودند . خادم تشکر کرد و سکه ها را به اتاق برد. ابوالادیان که از خوشحالی ، آرام و قرار نداشت ، حالا خوب می دانست که جانشینِ امام ، همان پسری است که اسمش مهدی است . شوق دیدن دوباره امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) ابوالادیان را از جا کند . از پله های اتاق بالا رفت تا با امام بیعت کند و دستش را ببوسد . ناگهان چند مأمورِ حکومتی وارد حیاط شدند . میهمان ها از ترس عقب رفتند . ابوالادیان به اتاق نگریست. از امام خبری نبود . به عجله به اتاق های دیگر رفت . امام را ندید . سرش از غصه سنگین شد . سوی خادم رفت . دست او را گرفت و آهسته پرسید: امام کجاست؟ خادم به مأمورها نگاه کرد و آهسته جواب داد: نگران نباش ! اشک در چشم های ابوالادیان جوشید.

پی نوشت ها:

* کیسه ی پول.
** او برادر امام حسن عسکری (علیه السلام ) بود که با حضرت، رابطه ی خوبی نداشت. چون خوش گذران و بی فکر بود.